زلزله فقر
سروده های آدم
صفی در انتظار مرگ
قطاری
که می رود تا هیچ !
جایی
رد پای زندگی گم خواهد شد
و از مغرب آسمان
خورشیدی بر خواهد آمد
به بشارت شبی ابدی
آن روز
تو از این پایان ناگزیر
به کجا خواهی گریخت؟
ثانیه ای بیش نمانده است
تا طلوع هیچ
ثانیه ای بیش نمانده است !
#آدم
مهمان زندگی
مهمان ناگزیر زندگی
از پنجره آرزو
به کوچه بازی و تماشا می دود
مغرور و بازیگوش
با چشم های بسته
از چهار راه دانش و آگاهی
می گذرد
چند کوچه آن سو تر
در دفتر خاطرات شب
نقش دلقک عشق را
در هیات عارفان اساطیری
حکایت می کند
و در کارگاه راز بقا
تکرار خویش را
به تصویر می کشد
یک روز نیز
بر نردبان وارونه حسرت
نمایش روزهای رفته
به تماشا می نشیند
تو
آری تو
مهمان زندگی
مهمان ناگزیر مرگ
در کجای این عبور
به رویا ایستاده ای
# آدم
خورشید عادتی ست که هر صبح
با اضطراب غروب بیدار می شود
و هر شب
در آرزوی طلوع تازه
چشم بر هم می نهد
بهار عادتی ست که هر سال
چشم به راه پاییز
گل می کند
تا قصه قدیمی عشق و جدایی را
در خش خش غمگین برگ ها
بشنود
انسان عادتی ست که هر دقیقه
تکرار ثانیه های پیش را
میان خواب و بیداری
خمیازه می کشد
و آفتاب و بهار را
از پشت پنجره تکرار
به تماشا می نشیند
# آدم
بغض شکسته در گلوها تار خوبی است
گریه برای عاشقی اقرار خوبی است
وقتی برای راز گوش محرمی نیست
گوشه گرفتن از همه رفتار خوبی است
جایی که حرف دل خریداری ندارد
خاموش بودن در کناری کار خوبی است
در جمع نادانان برای زنده ماندن
خود را به نادانی زدن ابزار خوبی است
در عاشقی هم مثل هر سودای دیگر
یک جو صداقت داشتن ، معیار خوبی است
این کوله بار خاطرات تلخ و شیرین
بر پشت از پیری خمیده بار خوبی است
سجاده تقوا اگر بی مشتری شد
بازار تسبیح ریا بازار خوبی است
#آدم
با ما شبیه عاشقانت تا نمی کنی
خود را به خنده در دل ما جا نمی کنی
می پرسمت : مگر دل از ما بریده ای ؟
حتی برای دلخوشی حاشا نمی کنی
یک روز گفتمت ز داغ دل شکسته ها
گفتی که این معامله با ما نمی کنی
کنج قفس نشسته ای بی شوق با و گل
بالت چه فایده ، اگر پر وا نمی کنی
مرداب وار مانده ای در خواب ابرها
چون رود عزم دامن دریا نمی کنی
دل مرد از این سکوت و تو در گوش آدمت
شوری ز شعر خوانیت برپا نمی کنی
دست گره گشا وبال گردنت شود
وقتی گره ز کار مردم وا نمی کنی
ما دلخوشیم به یک نگاه مهربان تو
دیوانه ای شبیه ما پیدا نمی کنی
#آدم
کیست این دیوانه سودا زده
از همه مردم بریده، وازده
در کلام عشق کرده ادعا
در مقام عشق اما جا زده
زاهدی عابد که در راه خدا
پشت پا بر هر چه جز دنیا زده
عاشقی را از هوش نشناخته
چنگ در پیراهن لیلا زده
دست در دامان یاس آویخته
باده با جام لب مینا زده
مدعی نا خدایی را ببین
در بیابان ها شده دریازده
در خیال فتح دنیای ادب
سال ها در قافیه درجا زده
شاعران بی خبر از عاشقی
گه اسیر لفظ و گه معنازده
#آدم
ساعت دروغ و سال دروغ و زمانه دروغ
شوری تلخ درد و شوق شادمانه دروغ
گریه دروغ و ناله دروغ و اشک ها دروغ
خنده دروغ و شادی دروغ و ترانه ذروغ
عمری است روز ما شب است و شب جهنم است
صبح سپید و تیرگی های شبانه دروغ
لیلا دروغ و قصه شیرین دروغ تر
شاعر دروغ و شعرهای عاشقانه دروغ
امید راستی ندارم از بهار سبز
سبزه دروغ و برگ دروغ و جوانه دروغ
می بارد از لب زمین و آسمان شهر
با هر بهانه ای دروغ و بی بهانه دروغ
#آدم